یک وقتهایی هست که شیرین می شود کام آدم،
بعد ظرف چند دقیقه همه چیز به یکباره به هم می ریزد!
به شدت متنفرم از آن چند دقیقه...
آبشار موهایت که سرایز می شود توی صورتم
چشـــــــم هایم مثل دستهایـــــــــــم
که در حسرت ادامه داستان نــــــاتمامشان با بـــــدنت یخ زده اند انگار،
یـــــــــــــــــــخ می کنند
بی مقدمه شروع می کنند به گفتن داستانــــــــــشان
به زبـــــان خودشان
اشــــــــــــــــکـــــــــــــ
بعد از خیلی وقت نبودن ...
کرم دارد انگار این نوشتن!
نمی شود ننوشت...
ازین به بعد دوباره می نویسم
تنهایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــی
یعنی همینــــکـــه هیچ کس
خودت را دوست نداشته باشد!
سرما را حالا احساس می کنم
این طرف پنجره اتاق
که بخاری روشن است
و لیوان چای پررنگم دستم است
حالا که تو نیستی
تا چشم هایت گرم کند مرا...
بعد از این همه انتظار برای دیدن نگاهت
حالا که چشمانت اینقدر غریبگی کردند
تمام حس های بد دنیا یکهو فرو ریخت توی دلم!
و لغزش هرم داغ مرداد روی گونه هایم...
چقدر لذتبخش است قدم زدن توی این گرما
وقتی آغوش تو را به یادم می آورد
فــــقط نگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه کن
و سکوتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
طول سنگـــــــــــــــــــــــــــــــــفرشـــــهای
پیاده روی شلوغی که من در آن نیستم
همین برای مجازاتت کافیستـــــــــــــــــــــ
دلواپسم که می شوی چقدر هیجان زده می شوم
دلشوره هایت دلتنگم می کند...